آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق های زندگی مامان نگین و آرمین

قبل از این که بفهمم وجود داری

ب گذار برایت از قبل ا ین که بفهمم وجود داری بنویسم.من وبابایی پنج سال بود منتظر آمدنت بودیم هر لحظه چشم به آسمان دوخته بودیم تا ببینیم خدا تو را کی به ما خواهد داد ولی تو نمی آمدی عشق من و ما بالاخره تصمیم گرفتیم دوا و درمان را کنار بگذاریم و همه چیز رو به خودش وا بگذاریم .اسفند 91  تصمیم گرفتم برا عید خونه تکونی جانانه ای انجام بدهم به حق کارای نکرده گلم الهی مامان برات بمیره من که نمی دونستم تو در وجود منی کلی اذیتت کردم کلی از نردبان بالا و پایین رفتم و دیگه بلایی نبود که به سرت نیاورم ولی خدا مارو خیلی دوست داشت و تو رو برای ما حفظ کرد.9 فروردین بود که دیگه شک کردم نکنه خدا به ما نی نی دا...
21 اسفند 1391

دکتر تو

دکتر تو   سلام خوشگل مامان  امروز برات از انتخاب دکتر می گویم 9 فروردین فهمیدم که باردارم برای همین چون ایام عید بود همه دکترا رفته بودند مسافرت من حالم اصلا خوب نبود ولی باید تا 14 صبر می کردم برای همین بقیه عید رو فقط استراحت کردم دیگه هیچ جا نرفتم کلی هم از آجی غر شنیدم تا این که  سرانجام 14 فروردین رسید. صبح رفتم  پیش اعظم اونم منو فرستاد پیش دکتر عادلنیا وقتی پیشش رفتم خیلی عجله داشت سریع منو دید و بهم گفت سونو داخلی انجام بده احتمالا بارداری خارج رحم داری منو بگی انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند با چشم گریون بیرون اومدم بابایی هم ناراحت شد ولی فورا زنگ زد به اعظم اونم بهم گفت نیاز ن...
21 اسفند 1391

خانواده چهار نفری

وقتی فهمیدی خانواده ما چهار نفر می شود سلام دختر عزیزم امروز از وقتی برایت می گویم که فهمیدی ما نی نی دار شدیم .اون روز یادم نیست کجا بودی فقط یادمه از در که اومدی تو من منتظرت ایستاده بودم وقتی اومدی تو فقط نگاهت می کردم گفتی چی شده چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟گفتم مامان نی نی داره باورت نمی شد یه کمی مکث کردی و بعد گفتی دروغ نگو .گفتم راست می گم یک دفعه یه جیغی زدی و پریدی تو دلم کلی هم دیگر رو بغل کردیم و وسط پذیرایی بالا و پائین پریدیم و تو هم گریه می کردی بابا یی هم نگاهمون می کردالهی من فدات بشم از بس که دعا کردی و از خدا خواستی خدا بالاخره حاجتتو داد .بعدشم دویدی رفتی وضو گرفتی و نماز شکر خوند...
21 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام گل پسرم من برات تاریخها رو می نویسم چون  پسملی من الان ٢ ماه و ١١ روزشه و من فقط یک بار تونستم بیام و براش بنویسم مامانی رو ببخش حالش خوب نبود و حوصله هم نداشت تو تازه از بهشت اومدی پاک پاکی برام دعا کنی حتما خوب می شم پس دعا کن امروز ١٥ بهمن هستش و من فقط می خوام برات یه مطلبی رو که تو یه وبلاگ خوندم بزارم این نوشته قلبم رو به لرزش در اورد و اشک رو به چشمهام سرازیر کرد و برای همین این رو می گذارم اینجا تا همیشه بیام و بخونمش   "مادامي كه اين اطفال كنارت هستند تا ميتواني دوستشان بدار , خود را فراموش كن و به ايشان خدمت نما . شفقت فراوان خود را از آنها دريغ مدار ...
15 بهمن 1391

خاطره تولدت

سلام عشق من امروز 1 دی هستش و من تازه تونستم بیام وبلاگت و خاطره زایمانم رو برات بنویسم . عزیز دل مامان :  شما 39 هفته و 4 روزت بود و هنوز قصد به دنیا اومدن نداشتی دیگه داشتیم نگران می شدیم ولی باز هم کارات دقیقه نودی بود و چهار شنبه 1 آذر احساس کردم موقع به دنیا اومدنته عصر رفتم پیش خانم دکتر و اون گفت برو خونه شام بخور و پیاده روی هم بکن و بیا ساعت 8.5 بیمارستان من با بابایی رفتیم پارک خیلی عالی بود یه نم باران قشنگی می اومد و من و بابایی زیر باران قدم می زدیم خیلی کیف داد .بعدم ربا خاله جان اشرف رفتیم بیمارستان .از قسمتهای سختش نمی گم چون باید فراموش شوندفقط این رو بدون که زایمان سختی داشتم و لی فقط اون لحظه رو یادم می یاد ک...
15 بهمن 1391

ماه اول

  ماه اول به دنیا امدنت هم شیرین بود و هم تلخ هر لحظه که نگاهت می کردم شکر نعمت خداوند را می کردم خدایا چه کار نیکی به در گاهت انجام دادم که چنین نعمت بدون نقصی را نصیبم کردی خدا یا شکر سالم هست قوی هست زیبا هست و............... و سخت بود به خاطر بیماریهای خودم ولی تمام اینها با وجودت از یاد می رود تا سه روز شیر نمی گرفتی و من مجبور شدم با قاشق بهت شیر خشک بدهم ولی بالاخره موفق شدی به شیر خوردن .زردی هم گرفتی و من چون از سر نگین چشم ترسیده بودم کلی شلوغ بازی در اوردم ولی بالاخره اروم گرفتم و لامپ اوردیم و گذاشتیمت زیر لامپ ولی بند نمی شدی که همین که می گذاشتیمت زیر لامپ جیغت به هوا بود نمی دونی چه بیچارگی کشیدیم بعد هم که به ...
14 آذر 1391

نامه مامان به نگین

نامه مامان به نگین سلام دختر همچون ابریشم من. یکی یه دونه مامان. انشاالله به امید خدا دو روز دیگه داداش می یاد پیشمون برای همین گفتم تا قبل ازبه دنیا اومدن اون برات نامه ای بنویسم. وقتی داداش به دنیا می آید مانند دانه ای می ماند که تازه جوانه زده و احتیاج به مراقبت دارد وقتی یک جوانه سر از دانه بیرون می آورد بسیار شکننده و ضعیف است. در برابر کوچکترین ناملایمتی کوچکترین باد و یا سرمایی از بین می رود. برای همین احتیاج دارد تا یک باغبان دلسوز از آن محافظت و مراقبت کند. داداش شما هم همینطور . موجودی بسیار ظریف و حساس که احتیاج به مواظبت دارد مثل خود شما وقتی که به دنیا آمدید. من و بابایی از شما مواظبت ک...
27 آبان 1391

امروز 17آبان

     امروز 17 آبان  سلام  امروز نوبت سونو دارم ساعت 12.5  برا وزنت و وضعیتت باید برم نگران وزنت هستم دیروز خانم دکتر گفت ریزی برا همین سونو داد 12.5 رفتم تا ساعت 2 نشستم تا بالاخره نوبتم شد بابایی هم بود می گفت حتما می خوام بیام تو هر چی گفتم نمی شه گفت خودم با خانم دکتر حرف می زنم بالاخره کار خودشو هم کرد الحمدالله خانم دکتر هم خوش اخلاق بود قبول کرد و اومد تو هنو ز نخوابیده رو تخت به خانم دکتر گفتم اول جنسیتشو بگو من از بلا تکلیفی در بیام به قول بابایی مگه هول بودی ولی واقعا می خواستم از دو دلی در بیام خانم دکتر هم گفت پسره نیش بابایی هم باز شد اوندفعه که گفتم شای...
17 آبان 1391

روزهای سخت

سلام مامانی خوبی آخه من با شما چیکار کنم بهت بگم دخترم یا پسرم واقعا این که آدم تو ماه 8 ندونه نی نیش چیه سخته آخه من اعتقاد داشتم نی نی از ماه 4 روح می یاد تو بدنش و باید اسم داشته باشه دیگه چه برسه به جنسیت هنوز رو عادت قبل دخترم صدات می کنم ولی بازم با خودم می گم نکنه پسر باشی  و رو شخصییتت اثر بد بذاره . گفتم موقع دکترم به خانم دکتر اصرار می کنم که حتما بهم بگه چی هستی برا همین دوباره ازش پرسیدم گفت پاهات پایینه اصلا دیگه مشخص نیست تا دیروز که رفتم دکتر گفت چرخیده ای ولی بازم نگفت چی هستی نمی دونم آخه چیت پیدا نیست حالا امروز نوبت سونو دارم بیرون برا اینکه بفهمم می تونم طبیعی بزام یا نه دعا کن جنسیتت رو بگه اگه گفت می ...
17 آبان 1391