آرمینآرمین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

عشق های زندگی مامان نگین و آرمین

وسایل کوچولوی من

سلام قند و عسلم .ناناس مامان خوبی امروز عکس وسایلی رو که تا حالا برات خریدم یا کادو گرفتم میزارم تا برات یادگاری بمونه این عکس اولین خرید توست من و آجی با هم رفتیم آجی ذوق زده شده بود می خواست همه چیز برات بخره تخت کمد کالسکه .....با بدبختی راضیش کردم فقط اینو بخره بقیه شو بذاره برا بعد اینهام کادو تولد مامانیه 15 مرداد تولدم بود حال کن از کادوهایی که مامان گرفته این کادو بابایی   ببین چقدر اندازه مامانه خودت قضاوت کن اینم کادو خانم نصراللهی .دستش درد نکنه ببین چقدر خوشگله .من غذاهای خوشمزه درست می کنم تو هم تند تند بخور اینم خانم خلیلی زحمتشو کشیده ببین مامان جه کادو های قشنگی گرفته امسال یکی از قشنگ...
21 اسفند 1391

سخنی با نگین

سلام عشقم .دختر نازنینم نگین جان شما تمام دنیای من تو این 12 سال بودی هر کاری از دستم بر اومده فروگذاری نکردم این وبلاگ رو هم من امروز تازه درست کردم برای همین من از شما عذرخواهی می کنم برای اینکه من تا الان بلد نبودم وبلاگ نویسی کنم اگر زودتر یاد گرفته بودم از نوزادی شما شروع به نوشتن می کردم و لحظه به لحظه بودن با تو را ثبت می کردم هر چند تمام این لحطات رو درون صندوقچه قلبم قرار داده ام ولی شرمنده که نمی توانم اینجا هم بنویسم اگه بخواهم این کار را بکنم بسیار سخت می شود .من از امروز تو شروع می کنم به نوشتن و تمام لحظات رو از الان ثبت می کنم و برای خواهرت از موقع بارداری .باز هم معذرت و بووووووووس  ...
21 اسفند 1391

قبل از این که بفهمم وجود داری

ب گذار برایت از قبل ا ین که بفهمم وجود داری بنویسم.من وبابایی پنج سال بود منتظر آمدنت بودیم هر لحظه چشم به آسمان دوخته بودیم تا ببینیم خدا تو را کی به ما خواهد داد ولی تو نمی آمدی عشق من و ما بالاخره تصمیم گرفتیم دوا و درمان را کنار بگذاریم و همه چیز رو به خودش وا بگذاریم .اسفند 91  تصمیم گرفتم برا عید خونه تکونی جانانه ای انجام بدهم به حق کارای نکرده گلم الهی مامان برات بمیره من که نمی دونستم تو در وجود منی کلی اذیتت کردم کلی از نردبان بالا و پایین رفتم و دیگه بلایی نبود که به سرت نیاورم ولی خدا مارو خیلی دوست داشت و تو رو برای ما حفظ کرد.9 فروردین بود که دیگه شک کردم نکنه خدا به ما نی نی دا...
21 اسفند 1391

دکتر تو

دکتر تو   سلام خوشگل مامان  امروز برات از انتخاب دکتر می گویم 9 فروردین فهمیدم که باردارم برای همین چون ایام عید بود همه دکترا رفته بودند مسافرت من حالم اصلا خوب نبود ولی باید تا 14 صبر می کردم برای همین بقیه عید رو فقط استراحت کردم دیگه هیچ جا نرفتم کلی هم از آجی غر شنیدم تا این که  سرانجام 14 فروردین رسید. صبح رفتم  پیش اعظم اونم منو فرستاد پیش دکتر عادلنیا وقتی پیشش رفتم خیلی عجله داشت سریع منو دید و بهم گفت سونو داخلی انجام بده احتمالا بارداری خارج رحم داری منو بگی انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند با چشم گریون بیرون اومدم بابایی هم ناراحت شد ولی فورا زنگ زد به اعظم اونم بهم گفت نیاز ن...
21 اسفند 1391

خانواده چهار نفری

وقتی فهمیدی خانواده ما چهار نفر می شود سلام دختر عزیزم امروز از وقتی برایت می گویم که فهمیدی ما نی نی دار شدیم .اون روز یادم نیست کجا بودی فقط یادمه از در که اومدی تو من منتظرت ایستاده بودم وقتی اومدی تو فقط نگاهت می کردم گفتی چی شده چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟گفتم مامان نی نی داره باورت نمی شد یه کمی مکث کردی و بعد گفتی دروغ نگو .گفتم راست می گم یک دفعه یه جیغی زدی و پریدی تو دلم کلی هم دیگر رو بغل کردیم و وسط پذیرایی بالا و پائین پریدیم و تو هم گریه می کردی بابا یی هم نگاهمون می کردالهی من فدات بشم از بس که دعا کردی و از خدا خواستی خدا بالاخره حاجتتو داد .بعدشم دویدی رفتی وضو گرفتی و نماز شکر خوند...
21 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام گل پسرم من برات تاریخها رو می نویسم چون  پسملی من الان ٢ ماه و ١١ روزشه و من فقط یک بار تونستم بیام و براش بنویسم مامانی رو ببخش حالش خوب نبود و حوصله هم نداشت تو تازه از بهشت اومدی پاک پاکی برام دعا کنی حتما خوب می شم پس دعا کن امروز ١٥ بهمن هستش و من فقط می خوام برات یه مطلبی رو که تو یه وبلاگ خوندم بزارم این نوشته قلبم رو به لرزش در اورد و اشک رو به چشمهام سرازیر کرد و برای همین این رو می گذارم اینجا تا همیشه بیام و بخونمش   "مادامي كه اين اطفال كنارت هستند تا ميتواني دوستشان بدار , خود را فراموش كن و به ايشان خدمت نما . شفقت فراوان خود را از آنها دريغ مدار ...
15 بهمن 1391

خاطره تولدت

سلام عشق من امروز 1 دی هستش و من تازه تونستم بیام وبلاگت و خاطره زایمانم رو برات بنویسم . عزیز دل مامان :  شما 39 هفته و 4 روزت بود و هنوز قصد به دنیا اومدن نداشتی دیگه داشتیم نگران می شدیم ولی باز هم کارات دقیقه نودی بود و چهار شنبه 1 آذر احساس کردم موقع به دنیا اومدنته عصر رفتم پیش خانم دکتر و اون گفت برو خونه شام بخور و پیاده روی هم بکن و بیا ساعت 8.5 بیمارستان من با بابایی رفتیم پارک خیلی عالی بود یه نم باران قشنگی می اومد و من و بابایی زیر باران قدم می زدیم خیلی کیف داد .بعدم ربا خاله جان اشرف رفتیم بیمارستان .از قسمتهای سختش نمی گم چون باید فراموش شوندفقط این رو بدون که زایمان سختی داشتم و لی فقط اون لحظه رو یادم می یاد ک...
15 بهمن 1391